بازفضا بوی بهاران گرفت صولت سرما همه پایان گرفت
سرچوبرآورد طبیعت زخواب مست شدازجام می آفتاب
بوی گل ازپنجره هاسرکشید بلبل عاشق سوی گل پرکشید
رازقی باغچه ازجاپرید برف سرکوه گریبان درید
باز نمودند زما دلبری صد گل افسونگر کاکل زری
پونه صحرا نفسی تازه کرد لاله دهان باز به خمیازه کرد
اسب طرب بادبه هرسو دواند فرش زمرد همه جا گستراند
بار دگر چلچله بیدارشد نشئه صهبای سپیدارشد
جلوه گرآمدعلم سبزبرگ نم نم باران وبلورتگرگ
سیل زکوه آمد وغلتید ورفت دسته گلی تازه وترچید ورفت
داد به جان ها هیجانی ملس بوسه خورشید مسیحا نفس
باز برآمد علم یاسها عطر شکوفایی گیلاسها
هوش ربود از سر هشیارها کاکل تاک ازسردیوارها
باغ گل آراشده وگل فشان دشت دل آراوجواهرنشان
خیمه ابراست بسی باشکوه بر ز بر جنگل ودریا وکوه
گشته چومحراب بلندآسمان رایت رویایی رنگین کمان
قهقهه زد کبک به لبخند صبح شد شفق سرخ گلوبند صبح
باز ربود ازدل یاران قرار زمزمه جادویی آبشار
بازنهادند به سرتاج زر زنبق وریواس به وقت سحر
رقص کنان سبزه خودروی دشت برد دل گله آهوی دشت
ماه چو آواز قناری شنید چادرنقره سربستان کشید
باد صبا از سرکوی حبیب بوی گل آورد زسوی حبیب
بیگی ازاین نقش بدیع بهار نیست هدف غیرتماشای یار
این همه ازرایحه موی اوست غمزه ای ازگوشه ابروی اوست
بوی باران بوی سبزه بوی خاک
شاخه های شسته باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید برگ های سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه ی شوق پرستو های شاد
خلوت گرم کبوتر های مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها وسبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه ی رنگین نمی پوشی به کام
باده ی رنگین نمی نوشی زجام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می باید تهی ست
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
{فریدون مشیری}
ممنون بابت تبریک روز زن
اینم هدیه ی من به سایت شما
سلام
ممنونم ازهدیه
شما خیلی بزرگوارید
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه ی لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یارب از چه خارم کرده ای
برصلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم میزنی
دردم از لیلاست آنم میزنی
خسته ام این عشق دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو لیلای تو.......من نیستم
گفت:دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا وپنهانت منم
سالها باجور لیلاساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صدقمار عشق یکجا باختم
کردمت آواره ی صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یاربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صدچو لیلا کشته در راهت کنم
سلام
می بینم که به شعرعلاقه دارید
بازهم ازشما تشکر میکنم
سلام...
وبلاگ خوب و آموزنده ای داری ممنون میشم که به وبلاگ من هم سر بزنید
سلام
باتشکر به وبلاگتون اومدم
سلام مرسی که به وبلاگم سر زدین.
اجازه میدین لینکتون کنم؟
سلام
ممنون اشکالی نداره
سلام...بازگشت دوباره تون را تبریک میگم...مثل همیشه با مطالب مفید و آموزنده...ممنون از اینکه به صدای سکوت سر زدید...
سلام
شماخیلی لطف دارین
سلام...
ببخشین تو پیوند وبلاگتون به جایه آویده اشتباهی نوشتین آویدا.
سلام
با یک معذرت ......
سلام خدا قوت
بازم شعر در سایتتون بذارید
سلام
چشم پونه عزیز