خاطره پنجم
درپارک کناره رودخانه زاینده رود نشسته بودم ٬ مردی رادیدم که باخود حرف می زند ٬ اول گفتم شاید دیونه است ٬ اما کمی به حرف هاش گوش کردم درست معلوم نبود چی میگد ٬ کمی کنجکاو شدم متوجه شدم زندگی خودرا مرور می کند. ناگهان متوجه من شد ٬ به من گفت چیه آقا !!! به من نگاه میکنی .... من بطرفش رفتم و سلام کردم ٬ جواب معقولی نشنیدم ٬ به اوگفتم به جریان آب نگاه کن تا کمی آرامش پیدا کنی ٬ اوکم کم حرف زدن باخودش رافراموش کرده بود٬ بعدازمدتی سکوت سیگاری را روشن کرد و بعدازنصفه کشیدن سیگار آنرا درآب انداخت ٬ ازمن سوآلی کرد گفت بیکاری ٬ گفتم نه ٬ دوباره گفت پس چرا من رادنبال می کنی ٬ به اوگفتم اگرمیخواهی کمی تخلیه شوی بامن حرف بزن ......... اوگفت دو پسر دارم و دو دختر .... پسرها دانشجو هستند ودردانشگاه آزاد مشغول تحصیل هستند ٬ که هزینه هرترم آنها هردونفر حدود ۱۸۰۰۰۰۰ تومان می شود ٬ اما دوختر هام هر دو عقد شدند ٬ وهرروز یک هزینه جدید برام دارند . من اول خرجم شده ٬ ولی متاسفانه بازنشسته شدم ٬ من بااین همه مشکلات آمدم پارک که باخودم حرف بزنم وراه حلی پیداکنم که شما مزاهمم شدید !!!!!! من درحالی که سکوت کرده بودم وبادستهایم سرم راگرفته بودم وبه زمین نگاه می کردم ٬ ناگهان متوجه شدم که اورفته !!!!!!! من کمی دنبال او گشتم ولی اورا پیدانکردم . اکنون نتیجه این خاطره را خودتان حدث بزنید . موفق باشید یا علی مدد
سلام دوست گلم
خب احتمالا میره وام می گیره . به نظر من پسرهاش هم باید برن کار کنن و همه هزینه ها رو نذارن رو دست بابائه
کاش بهش گفته بودی
به منم سر بزن منتظرتم
بای بای
سلام
همه یه جوری مشکل دارند.اینم یه جورهاش دیگه.
سلام
مرسی که سر زدی
من لینکت می کنم
بازم بیا
بای بای
سلام مرتضی جون
از پیشنهادت ممنونم . آره واقعا یه فکر اساسی باید بکنم از بس دیر وبلاگم باز میشه
مرسی که به من سر زدی بازم بیا
بای بای
تشکر ازدوستانی که به من سرمی زنند وپیام می گذارند.
من مدتی مسافرت بودم وازاینکه آپ نکردم معذرت میخواهم